بسم الله... امروز کتابخانه را ورق میزدم، قدم به قدم، وجب به وجب... سخت گرم ِ تحقیق و شش دانگ حواسم روی خطوط کتابها دقیق... به یکباره! در اوج ِ پژوهش درست، وسط ِ حرفهای ملاصدرا خاطری شریف افتاد میان دلم و اشک حلقه زد در نگاهم بلند شدم از پشت میز و رها کردم کاغذ و قلم و بساط تحقیق را و هنوز صدای ملاصدرا از پشت سرم میآمد: إذ البَراهین العَقلیَة و السَمعیة... اما دلم هوای تو کرده بود! تا تو هستی چه نیازی است به برهان ملاصدرا برای اثبات واجب الوجود؟! تو آنقدر شگفت هستی که وجودت اثبات خدا باشد! و آنقدر در رگ و ریشهام جاری هستی که من بی مدد ِ صدرالمتألهین درک کنم حرکت جوهری را! وقتی شاخ ِ طوبی به دست توست و تو آنقدر آن را فرو آوردهای که دست هیچ رهگذری از آویختن به آن محروم نماند، مرا چه به تفسیر ِ فلسفی ِ والجنّات ِ النّعیم؟! رها کردم کتابهای فیلسوف مآبانه را! « در سایهسار نخل ولایت» ِ موسوی گرمارودی را برداشتم و با نفس ِ گرم شعرش یک دل سیر گریستم! قلم را برداشتم ، خیس و تبدار نوشتم: « درشتناکترین کلمات را به خدمت بایدم گرفت تا تو را بسرایم ای شعر بزرگ ای صخرهوار صلابت تو را هیچ شعر موزونی در خور نیست! » و آرام زیر لب تو را تکرار کردم علی... علی... علی... . و هنوز صدای ملاصدرا از پشت سرم میآمد: إذ البَراهین العَقلیَة و السَمعیة... . . یا علی!
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارم... .
By Ashoora.ir & Night Skin